چشم وچراغ مامان و بابا سلام
عزيزك مامان و بابا ،شما الان در شكم ماماني هستي و ان شالله اوخر بهمن يا اوايل اسفند ماه سال 92 شمسي چشماي نازت دنيارو مي بينه و همه ي دنياي ما چشماي تو ميشه !مامان و بابا خيلي دوستت دارن و منتظرتن ،مي بوسيمت عزيزكم.
مي خوام واست يه داستان كوچيك قشنگي كه خوندم رو بنويسم بنويسم :
ترانه ای روی زمین افتاده بود . قناری کوچکی آن را برداشت و در گلوی نازک خود ریخت . ترانه در قناری جاری شد ، با او درآمیخت . ترانه آب شد ، ترانه خون شد ، ترانه نفس شد و زندگی .
قناری ترانه را سر داد . ترانه از گلوی قناری به اوج رسید . ترانه معنا یافت ، ترانه جان گرفت ، قناری نیز .
و همه دانستند که از این پس ترانه ، بودن است . ترانه ، هستی است . ترانه ، جان قناری است .
ایمان ، ترانه ی آدمی ست . قناری بی ترانه می میرد و آدمی بی ایمان .